نویسنده: سید مهدی شجاعی
گزیده ای از کتاب "خدا کند تو بیایی"؛ نوشتهی: سید مهدی شجاعی
آهستهتر پدر! آهستهتر پدر!
به یقین میروی پدر! این اشک من آنقدر نیست که راه تو را سد کند.
میدانم که کار تمام شد؛ میدانم که با پنجه های قساوت، تو را از آغوش قلبم خواهند کشید. این دشمنی که پای جهالت بر زمین میکوبد و قلب دختران پیامبر را میلرزاند، دست از تو نخواهد شست و تشنگیاش جز به خون تو فرو نخواهد نشست.
این دشمن که تنها برای کشتن تو نیامده است؛ آمده است تا هر لحظه هزار بار جگر فرزندان پیامبر را بسوزاند.
این دشمن که چون گرگ وحشی به هنگام دریدن زوزه میکشد، این دشمن که چشمهایش را بسته است و شمشیرهایش را گشاده، بیتردید از تو، از حرم معصوم تو و از خیام مظلوم تو نخواهد گذشت.
میدانم که خسته ای! میدانم که بی برادری پشتت را؛ و این همه تنهایی، دلت را شکسته است.
میدانم که در یک روز، نه! نصف روز، هفتاد بار شهادت یعنی چه؟
میدانم که شهادت شبیهترین خلق "خدا" به پیامبر - علی اکبر - یعنی چه؟
میدانم که راهی میدان کردن فرزندان برادر و خواهر، کندن تکه تکههای جگر با جان تو چه کرده است؟
میدانم که پرپر زدن کوچکترین فرزند بر روی دستهای پدر، چه بر سر زمین و آسمان میآورد. با او چه میکند.
میدانم.
اما من هم دخترم.
دختر است و پدر. دختر تنها در دستهای پدر است که رشد میکند و میبالد. غذای دختر، خندهی پدر است و عزای دختر، اندوه پدر. چشم و دل دختر به لبها و ابروان پدر است.
اگر لبهای پدر به خنده گشوده شد، چشمهای دختر از شادی میدرخشد. اگر ابروان پدر گره خورد، دل دختر آنچنان گره میخورد که به هیچ چیز جز با دستهای پدر وا نمیشود.
من اگرچه فرزند توام، فرزند زهرایم، فرزند حیدر کرارم، فرزند پیامبر "خدا"یم اما غصه میخورم وقتی که میبینم تو فرزندان مسلم را - پس از شهادت پدرشان - بر روی زانو مینشانی، سر و رویشان را میبوسی، نوازششان میکنی، اما نیستی که مرا پس از شهادت خودت بر روی زانو بنشانی و گرد یتیمی از سرم و اشک یتیمی از نگاهم بستری.
بیا، بیا پدر، بیا لحظه ای بنشین و مرا بر زانو بنشان و تسلای دل کودکی باش که تا لحظه ای دیگر با همه چیز خویش وداع خواهد کرد.
بیا پدر، شهادت دیر نمیشود؛ آغوش خدا همچنان گسترده است و دشمنان همچنان چشم انتظار. این دشمن، دشمنی نیست که با درنگ تو پشیمان شود. این دشمن، دشمنی نیست که دست از خون تو بشوید.
لحظه ای دیگر این ذوالجناح، تو را بر بالهای خویش خواهد نشاند و تو را، یکه و تنها به قلب دشمن خواهد برد؛ لحظه ای دیگر سنگ با خون پیشانی تو وضو خواهد کرد؛ لحظه ای دیگر زمین و زمان به خون تو متبرک خواهد شد.
لحظه ای دیگر خورشید در قتلگاه غروب خواهد کرد و خون تو با قاصد سم اسبها، زمین را در خواهد نوردید. لحظه ای دیگر پر و بال پروانگان تو در آتش خیمهها خواهد سوخت.
من به یمن حضور خون تو در رگهایم، همهی اینها را میدانم و چون میدانم میگویم که بیا این لحظهی وداع را طولانیتر کنیم. بیا فراق را حتی اگر شده برای لحظه ای به تاخیر بیندازیم، هجران را معطل کنیم. لحظات شیرین پدری و دختری را کش دهیم و و میان کودک و یتیمی به قدر ثانیه ای فاصله اندازیم.
پدر! به خدا که قصد من آزردن تو نیست. نگو که «لا تُحرقی قلبی». خاکستر شود آن دلی که بخواهد به قلب تو شرارهی آتش بیفکند.
پدر! نگو که گریه نکن! کسی که از این همه مصیبت، هیچ ندیده است، تنها و تنها با نام تو دلش میشکند و اشکش ناخواسته فرو میچکد. چطور دختر تو که دختر توست و در لحظه لحظهی این مصائب با تو زندگی کرده است، تاب بیاورد.
آدمِ پیامبر، آنگاه که "خدا" را به نام مقربانش سوگند میداد تا توبه اش پذیرفته گردد، وقتی به نام تو رسید بی اختیار دلش شکست و اشکش جاری شد. عرضه داشت: خدایا! نام محمد و علی و فاطمه و حسن، غم از دلم میزدود و جانم را آرامش میبخشید اما این حسین کیست که نامش آتش بر جگرم میافکند و یادش قلبم را آتش میزند؟
آدم که با تو نزیسته است؛ آدم که حال تو را در این غربت ندیده است؛ آدم که دختر تو نبوده است؛ ... من چگونه میتوانم گریه نکنم؟!
ابراهیم، خلیل خداوند، به زمین کربلا که رسید، از اسب فرو غلطید و خون سرش، زمین کربلا را گلگون کرد؛ عرضه داشت: خدیا! به کدام گناه، این چنین معاقب شدم.
وحی آمد: گناهی نکردهای. اینجا زمین کربلاست و قتلگاه حسین. خون تو به همراهی خون حسین جاری شد.
موسی بن عمران از کربلا که میگذشت، پایش سست شد و زانوانش لرزید. عرضه داشت: خدایا! این چه حالت است؟
فرمود: اینجا قتلگاه حسین است.
و موسی در مصیبت فرزند پیامبر خاتم در مصیبت تو زار زار گریست.
اسماعیلِ پیامبر، گوسفندانش را به کنارهی فرات آورده بود تا سیرابشان کند؛ سه روز تمام گذشت و هیچ گوسفندی لب به آب نزد.
پرسید:«خداوندا چه شده است؟»
وحی آمد که خود از گوسفندان بپرس.
آنان به سخن آمدند: ما دریافتیم که فرزند تو حسین در کنارهی این رود، عطشناک به شهادت خواهد رسید؛ ما چگونه این شهادت عطش آلوده را بدانیم و آب بنوشیم؟
پدر! گوسفندان اسماعیل از مصیبت تو اندوهگین شدند و اسماعیل منقلب شد و بغض در گلویش شکست.
اسماعیل فقط شنید که تو فرزند پیامبر خاتم، در این وادی سوزان، تشنه شهید میشوی و هیچ ندید از آنچه ما دیده ایم و گریه امانش برید.
اسماعیل با تو نزیسته بود، اسماعیل دختر تو نبود، اسماعیل از چشمهای تو مهر پدری ندیده بود، اسماعیل یک «بابا» از زبان تو نشنیده بود.
آن زمان که کشتی نوح از فراز کربلا میگذشت، ناگهان طوفان وزیدن گرفت، آب متلاطم شد و اهل کشتی در اندیشهی غرقه گشتن، بی تاب شدند.
و نوح عرضه داشت: «خدایا! ما از همهی جهان بر محمل کشتی گذشتیم و هیچ به طوفان اندوهی چنین برنخوردیم، اینجا کجاست؟ این چه حالت است؟»
جبرئیل وقتی ماجرای تو را برای نوح و اهل کشتی نقل کرد، زجه و مویهی آنان به آسمان رسید و مصیبت تو چنگ بر روحشان انداخت.
عیسی و حواریون وقتی به زمین کربلا رسیدند، تا ننشستند و در مصیبت تو سیر نگریستند، آرام نگرفتند.
یحیی را خداوند برای چه به زکریا داد؟ مگر جز این بود که زکریا میخواست جرعه ای از اقیانوس مصیبت تو را بچشد؟
« کهیعص» چه بود جز اخبار شهادت تو ؟
از من تحمل نخواه پدر!
قبول کن گریستن برای تو ارادی نیست. بپذیر که دخترت از این پس کسی را برای درددل کردن نخواهد یافت.
زینب، این آیینهی تمام نمای تو آنقدر داغ دیده است که من اگر جان بسپارم داغ او را سنگینتر نمیکنم.
میروی پدر! تامل کن! یک لحظهی دیگر هم پدر داشتن، یک لحظه است.
اگر تو پدری، جز حسین بودی ومن دختری جز دختر تو، این مصیبت انقدر سنگین نبود، اما چه کنم، پدری که از دستم میرود حسین است، محور آفرینش است و عمود خلقت.
من، نه فقط پدر که امامم را، مرادم را، عشقم را، امیدم را و بهانهی حیاتم را پیش چشم خویش پرپر میبینم.
به خدا که قصد من آزردن تو نیست، به خدا که این اشک نیست، پاره های مذاب جگر است. ببخش پدر، قصد من نگه داشتن تو نبود، پای تو استوارتر از آن است که در سیلاب اشک من بلغزد.
فقط خواستم لحظهی وداع را طولانیتر کنم. سوار شو پدر، سوار شو پدر، دشمن هر لحظه به خیمه ها نزدیکتر میشود.
آی ذوالجناح! اینک بر فراز خویش میبری، جان ماست، جان سکینه است، جان رقیه است، جان زینب است، جان یک کاروان، جان جهان است. آرامتر ذوالجناح!
پدر! ...
پدر!...
یک نگاه دیگر!
امروز: | 4212 | |
این هفته: | 14746 | |
در مجموع: | 7534443 |